معـبر
255
تجاوز، ننگ و نیرنگ،
همه حرفای مُفته.
خدا قهرش گرفته.
Shuirad - Setayesh
یعنی واقعاً خداوندِ جان، تو، قهر کردی با ما؟ باید کم کم باور کنم که تو با انسان ها قهر کردی. خودت بارها گفتی که روزی قهر و عذابت ما را می گیرد. آن بزرگِ بزرگش، برای همان روزِ معین است اما، این کوچک کوچک هایش هم عجب درد دارد. عجب درد دارد. من باور می کنم که تو قهر کردی با ما. چطور آشتی می کنی؟ بیا آشتی کنیم. خواهش می کنم. خواهش می کنم. قلبِ انقلاب نکرده یِ من، تابِ این همه فاجعه را ندارد. چطور آشتی می کنی؟ نمی دانم؟ می دانم؟ نمی دانم؟ می دانم؟ شاید بدانم. شاید باید قلب ها انقلاب کنند. قلب ها؟ چه شده شما را؟ چه شده؟!!!
251
چطور می توانیم؟
هر نفرمان، ایده ای بگوییم. این اتفاق؟ نه، این انتخاب، شگفت انگیز می شود. بزرگ می شود. آنقدر بزرگ که همه را به خودش می چسباند و رنگِ خودش می کند. چرا شروع نمی کنیم؟ چرا حرکت نمی کنیم؟ چرا نمی جنبیم؟ به قولِ فرهاد در سریال شهرزاد "بسه دیگه". بیایید شفا را آغاز کنیم. این را از آهنگِ شفایِ سامی یوسف یاد گرفتم. نمی دانم چرا همزمان با دیدنش از تلویزیون گریه ام گرفت اما می دانم که حالم را خوب کرد. هر نفرمان، ایده ای داریم. شک نکنیم که داریم. پس بگوییم. بیایید بگویید چطور می توانیم شفا را آغاز کنیم؟ برای بهتر فهمیدن موضوع، ادامه ی مطلب را بخوانید.
250
249
248
247
266
263
من تو را به مدرسه نمی فرستم. به جایی مثل همانی که خودم درس خواندم. مثل همانی که بچه های حالایِ من، دارند درس می خوانند. مثل همانی که سیدعلی، پسر خاله ی تو دارد درس می خواند. من تو را به مدرسه ای که سطح فهم و عمق دنیای بچه ها را نمی فهمد نمی فرستم.
# از محتوای کتاب بچه ها، تا خودِ بچه ها کیلومترها فاصله است. بدتر از آن، از پدر و مادری که با بچه تمرین می کند تا محتوای کتاب.
258
در وقتِ سقوط، دست دست نکن و دور و برت را ببین. حتماً شاخه ی محکمی هست. خداوندِ جان، از دلِ سختِ کوه، شاخه ای برایت رویانیده. چنگ بزن و خودت را بالا بکش.
# اگر از نقشه ی زندگی ات منحرف شدی، با شجاعت برگرد. همین حالا. همین لحظه.
283
282
277
# سلام. من جوجه ام. جوجه ی سبزِ مزرعه ی فیروزه ای. خانوم فیروزه ای من را دعوت کرد که به مزرعه ی آنها بیایم. من هم آمدم. من همیشه لبخند می زنم و همیشه بچه ها را دوست می دارم. بچه ها می آیید برویم با هم بازی کنیم؟
276
# خداوندِ جان، من شروع کردم. تزریقِ قدرتِ سپیدِ ادامه اش، با تو.
275
مذهب علیه مذهب / بخشِ پدر! مادر! ما متهمیم / از دکتر علی شریعتی
# ناتمام مانده بود. آمدم سراغش تا تمامش کنم. یکی یکی باید کتابهای ناتمام لیستم، خط بخورند. می خواهم وقتی به تابستان سلام می کنم، کتابِ قدیمیِ ناتمامی نداشته باشم.
286
# زن و مَرد، لباسند بر تنِ هم. گفتم که فقط برچسب را خوب تر بدانید.
285
288
287
کتابِ جنگ های صلیبی از دیدگاه شرقیان | امین معلوف | ترجمه ی عبدالرضا هوشنگ مهدوی
# صفحه به صفحه که جلو می روم، ورق به ورق، خون می خورم. آن ها خونِ انسان ها را می خورند و من خونِ صبرم. دارم تلاش می کنم که تصویر جنگ های درونِ این کتاب را تصور نکنم. وگرنه، بیچاره صبرم.
295
# امیرعباس، تو اگر خواستی برای دوستت هدیه ای درست کنی، حواست به زمان باشد. مثلِ من این موقعِ شب را انتخاب نکن. ممکن است صبح که بیدار شدی، افسوس بخوری.
293
صبح، بابا دو نانی که خریده بود را روی سفره گذاشت و گلِ سرخی را هم رویش. ما از گل سرخ به او نگاه کردیم و از او به گل سرخ. بعدِ اینکه لبخند زد و گفت "دمِ در دیدم. دمِ در همه ی خانه های کوچه گلِ سرخی بود." فهمیدم که امشب، نباید بخوابم.
288
روی لباسم، لبخند گلدوزی کرده ام. روی لباست لبخند گلدوزی می کنم. اینطوری در هر دیدارِ خواه ناخواهی، لبخند همدیگر را می بینیم. لبخندِ دلمان را. همانی که روی دلمان گلدوزی شده. می بینیم و انحنایِ فرو افتاده یِ لب هایمان را باور نمی کنیم. ما باور کرده ایم که دلمان همیشه به لبخند جان دارد و این لب های کز کرده، زود می گذرد. آنقدر زود که شاید تنها پنج کلمه وقت بگیرد: میشود سر روی پایت بگذارم؟
306
همیشه مسئله ی وحشتناکی برایم بوده. وحشتی که از سه چهار روز قبلِ روزِ مورد نظر و شاید هم بیشتر، به جانم می افتاد و تا همان صبحِ روز مورد نظر، ولم نمی کرد. وحشتی که حالا هم تنگ در برم گرفته. فردا قرارِ یک سفر است. یک سفرِ یک روزه. و خب طبق تمام این مدل سفرها، باید صبحِ زود بیدار شد. و من، دوباره با این مسئله یِ وحشتناک در جنگم. که نکند خواب بمانم؟ که نکند دیر بیدار شوم؟ که نکند جا بمانم؟ البته که اینجور سفرها که همراهانی مثل مامان و خواهر دومی، دارم شاید کمتر اضطراب جا ماندن داشته باشم اما، واقعا جا ماندن! چرا اینقدر وحشت برانگیز است؟
جا ماندن،
می ترسم. واقعا از آن می ترسم. بخصوص که همه در راهند.
298
آدابِ مطالعه: